23 آبان 1396

انشای دانش آموزی

مولف: نرگس دبیرستان   /  دسته: دسته بندی نشده   /  رتبه دهید:
2/3

انشای دانش آموزی

قاصدک

تا به حال دقت کرده اید که بعضی از کار هایی که الان انجام می دهیم به نظر  خودمان خاطره ی کاملا بی اهمیتی هستند؛اما وقتی چند سال ازآن ها می گذرد همه ی آن بی اهمیت های دیروز می شوند آرزو های امروز؟  

روی مبل راحتی گوشه ی اتاق نشسته بودم و زیر لب ترانه ای را زمزمه می کردم که چشم هایمسنگین شد و خوابم برد .

باخدا حرف می زدم انگار؛یادم نیست ماجرا مال کی و کجاست اما یادم است که به خدا گفتم((با من حرف بزن!))

جوابی نیامد. با صدایی بلند تر و رسا تر از دفعه قبل گفتم:((با من حرف بزن! بگذار ببینمت! یک معجزه نشانم بده!))

اما انگار نه صدایم را می شنید و نه مرا می دید.بغض گلویم را فشرد.هق هق گریه ام بلند شد.

گفتم:((خدایا لمسم کن! بگذار بدانم اینجا حضور داری...))

همان موقع بود که نمی دانم از کجا یک قاصدک آمد وروی دستم نشست.

داشتم نگاهش می کردم که یکباره دهان باز کرد و شروع کرد حرف زدن.

گفت:((خیلی بی معرفتی! این قدر زود یادت می رود؟ فکر کردی خدا فراموشت می کند؟ نشنیدی وقتی گفتی خدایا با من حرف بزن،یک سار شروع کرد به خواندن؟

فهمیدی  وقتی صدایت را برای خدا بلند کردی آسمان غرید؟

ندیدی ستاره ای را که توی آسمان چشمک زد، بعد این که گفتی بگذار ببینمت؟

بنده ی کوچکش را ندیدی وقتی معجزه خواستی؟

تو حتی نگذاشتی خدا لمست کند!!..

گفتی..اما وقتی آن پروانه آمد و نشست روی شانه ات،،با دستت پراندیش و بی اعتنا به راهت ادامه دادی...

 

و حالا انگار حتی چشم هایم هم دلشان برای دیدن او تنگ شده است.چون همه اش می خواهند  گریه کنند.

زل زده ام به دیوار سفید خانه مان؛اما افکارم جایی فراتر از این دیوار سفید نزدیک را می بیند.یک جای خیلی خیلی دور...جایی که هیچ کس نیست...

فقط منم و خدای من!

زهر فاضلی 

 

تعداد مشاهده (482)       نظرات (1)

نظرات کاربران درباره خبر "انشای دانش آموزی"


بسیار عاااااالی

نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید