2 آبان 1397

انشای دانش آموزس

مولف: نرگس دبیرستان   /  دسته: دسته بندی نشده   /  رتبه دهید:

انشای دانش آموزس

به نام خالق رفتار رود

آرام و ساکت جاری بود. آهسته آهسته از کنار درختان عبور می کرد و برایشان بخشی از غزل های حضرت طبیعت را می خواند. موسیقی طراوت را می نواخت و درختان چه آزادانه در گردش هوای نسیم می رقصیدند و با او هم آواز می شدند. ناگهان چشمش به بید افتاد. دستی بر موهای آشفته اش کشید و از او پرسید: پسرم چرا امروز مجنون تر از همیشه ای ؟" بید پاسخی نداد. بغض کرده بود. چشمانش به سان انار های پاییزی قرمز بودند. آرام سرش روی شانه های رود گذاشت و با صدایی لطیف تر از وجود اندوه گفت:" گل سرخ." رود نگران تر از پیش پرسید:" برایش چه اتفاقی افتاده است؟" بید با بغضی فرو خورده گفت :" خود را سریع به او برسان او دچار رگ پنهانی خشکی شده است و جناب سنگ اجازه نمی دهد قطره ای آب او را ملاقات کند. خود را به وجود خالی از مهر سنگ برسان!" رود سراسیمه بع راه افتاد . آنقدر سریع جاری شد که یادش رفت از چنار ها و نارون ها خداحافظی کند . رود در تمام راه گریه می کرد تااینکه به سنگ رسید. با نگاهی فراتر از التماس به او گفت :" بگذار گل سرخ هوای بخورد! دخترم را رها کن!" سنگ با سردی پاسخ داد:" اینجا سرزمین من است و نباید گلی در آن متولد شود. تو می دانی که من از جنبش برگ ها متنفرم!" رود مویه کنان گفت:"سنگ تا کی می خواهی در ابدیت ستم رها باشی؟ او یک کودک است و تو چگونه از فلسفه عشق و مهربانی چیزی نمی دانی؟"سنگ با صدایی سر شار از بیهودگی فریاد زد:"عشق گورستانی بیش نیست و من به عشق ایمان نخواهم آورد مگر آنکه معجزه ای کنی!" رود کمی فکر کرد. تصمیش را گرفت و به سنگ گفت:"اگر معجزه ای شود ایمان خواهی آورد و دیگر هیچ یک از کودکانم  را  آزار نمی دهی؟" سنگ با بی اعتنایی پاسخ داد :" اگر بتوانی معجزه ای کنی!"

رود پنجره ی احساسات قلب پاکش را باز کرد و محبت خود را در دستانش گذاشت و سنگ را از جای کند و خود را در رگ های خشکیده دختر ناتوانش جاری کرد. گل سرخ خندید و آرام آرام پلک هایش را باز و بسته کرد. به دنبال رود می گشت. نا گاه پیکر بی جان رود را دید که خود را به سردی خاک سپرده بود. آخر او تمام توان خود را برای نجات گل سرخ گذاشته بود و حالا دیگر طنین قلب سبزش شنیده نمی شد.

حال چگونه است که ما انسان ها در زندگی خود عشق ورزیدن به یکدیگر را از یاد برده ایم و به اشتباه  فکر می کنیم همیشه زمانی برای محبت کردن و دوست داشتن وجود دارد. دریچه ی مهر قلب خود را بسته ایم و اجازه ی تنفس به اورا نمی دهیم، شاید ما خود را در فضایی به توان تاریکی شب حبس کرده ایم . عاشق نیستیم و به همین دلیل نمی توانیم ادراک سبز خیال را بفمیم و چه زیباست که ما نیز عشق را باور کنیم!
 

تعداد مشاهده (307)       نظرات (0)

نظرات کاربران درباره خبر "انشای دانش آموزس"


نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید